نطق تو قبضۀ شمشیر ووجودت سپراستدم تو ازدم شمشیــر تو بـرندهتراست
خـط تو سیـر وصال احـد دادگـراست بلکه هر گام تو یک کرببلای دگراست به دل سنگ عـدوتـیغ شدی تیـرشدی
فـاتح کربوبلا درغـل وزنجیرشدی
گرچه بـردند تو را بر در دروازۀ شام گرچه دادنـد تو را با همه پاکی دشنام گرچه بر فرق سرتسنگ زدند ازلب بامتـو امامی تـو امامی تو امـامی تو امام نه عجب چهره به خاک تو فلک بگذارد ناقـهات پـا بـه روی بال مـلک بگذارد
دشمنان زخم به قلب تو همآهنگ زدند گرگها برجگرسوختهات سنگ زدند دستهای چنگ زدند و به تنت سنگ زدندبر گل رویتو ازخون جبین رنگ زدند شامیان شمع صفت سوخته آبت کردند
خارجیزاده به هرکوچه خطابت کردند
حـجـتالله کجـاطـعـنـۀ پـیـوسـتـه کجـا روحتوحید کجا جسم بهغل بسته کجا
رنـج راه و دل زار وبـدن خستـه کجا بـارش سنـگ کجا وسربشکـسته کجا
هجـده سایه به سر از سر پـاک شـهـدا
بـرلبـت ذکـرخـدا بـود خـدا بـود خـدا
ایکه داغ جگرت شعـله زده بردلها سنگ بـاران شده از بـام همه منـزلها
سـربـابـا سـر نـی پـیـشـرو محـمـلهـا خنـده کـردند بـه اشک غـم تو قـاتـلها
کـوه انـدوه نـشـایـدشکـنـد پـشت تورا
خنده وهلهله و زخم زبان کشت تورا
پسـر هنـد شـرر بـر جگـرت زد دیدی زخـمها بر روی زخم دگرت زد دیدی خنده بر سوز دل وچشم ترتزد دیدی خیزران برلب خشک پدرت زددیدی توکه ازخاک درت خلق،عزیزی ببرند خواهرت را ز چه باید به کنیزی ببرند
چرخ گردون به تودرجوروجفا عادت کردهمه جا سهم تورا درد و غم ومحنت کرد همه گلهای گـلستان تورا غارت کرد به خدایـی خدا زهـر تورا راحت کرد
توعـلی بودی ومثل علی اول مظلـوم
بـابی انت و اُمّی شـدی آخـر مـسـمـوم
ای جگرپارۀزهراکه شدی پاره جگر عـاقبت زهـر جـفا بر جگرت کرد اثر
گـشـت حـق تـو ادا ای پـسـر پیـغـمـبر وای بـر ما زغمت اشـک نریزیم اگر
تا دم مرگ روان اشک به سیمایت بود
اثـرحـلـقـۀ زنجـیـربه اعـضـایت بـود
شعـلـۀ آه تـو پنهـان به خـروش ما بود نـالـۀ یـا ابـتــای تـو بـه گـوش مـا بـود
آه تــو در دل فــریـاد خمــوش مـا بود کاش تابوت توآن روزبهدوش مابود توکه خود دست کرم برسرعالم داری
چه بسا شعله که در سینۀ «میثم» داری